و ميزبان پُرسيد:
قشنگـــــ يعني چه؟
- قشنگـــــ يعني تعبير عاشقانه اشكال
و عِشق ، تنها عِشق
تو را به گرمي يكـــــ سيبـــــ مي كند مأنوس.
و عِشق ، تنها عِشق
مَرا به وُسعتـــــِ اندوه زندگي ها بُرد ،
مَرا رساند به إمكان يك پرنده شدن.
- و نوشداري اندوه؟
- صِداي خالص اكسير ميدَهد اين نوش...
من نمیدانم
که چرا میگویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشمها را باید شست ، جور دیگر باید دید
واژهها را باید شست
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید دید
عشق را، زیر باران باید جست
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه «اکنون» است
رختها را بکنیم
آب در یک قدمی است
روشنی را بچشیم
"سهراب سپهری"
27 / 3 / 1391برچسب: شعر, سهراب, سپهری, و, چرا, در, قفس, هیچکسی, کرکس, نیست, لب, دریا, برویم, ,به قَلمـِ: »смa«
™
من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گلها را میگیرم
آشنا هستم با، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه اشیا جاری است
روح من کم سال است
روح من گاهی از شوق، سرفهاش میگیرد
روح من بیکار است:
قطرههای باران را، درز آجرها را، میشمارد
روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
من ندیدم بیدی، سایهاش را بفروشد به زمین
رایگان میبخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ
هر کجا برگی هست، شور من میشکفد
بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سَیَلان بودن
مثل بال حشره را وزن سحر میدانم
مثل یک گلدان میدهم گوش به موسیقی روییدن
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کششهای بلند ابدی
تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم
من نمیخندم اگر بادکنک میترکد
و نمیخندم اگر فلسفهای ، ماه را نصف کند
من صدای پر بلدرچین را میشناسم
رنگهای شکم هوبره را، اثر پای بزکوهی را
خوب میدانم ریواس کجا میروید،
سار کی میآید، کبک کی میخواند، باز کی میمیرد،
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
زندگی جذبه دستی است که میچیند
زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی میپیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی «ماه»،
فکر بوییدن گل در کرهای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است
زندگی «مجذور» آینه است
زندگی گل به «توان» ابدیت،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفسهاست
هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر میرویند
قارچهای غربت؟
"سهراب سپهری"
قايقي خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچكسي نيست كه در بيشه عشق
قهرمانان را بيدار كند.
قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد،
همچنان خواهم راند.
نه به آبيها دل خواهم بست
نه به دريا-پرياني كه سر از خاك به در ميآرند
و در آن تابش تنهايي ماهيگيران
ميفشانند فسون از سر گيسوهاشان.
همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
"دور بايد شد، دور."
مرد آن شهر اساطير نداشت.
زن آن شهر به سرشاري يك خوشه انگور نبود.
هيچ آيينه تالاري، سرخوشيها را تكرار نكرد.
چاله آبي حتي، مشعلي را ننمود.
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجرههاست."
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت درياها شهري است
كه در آن پنجرهها رو به تجلي باز است.
بامها جاي كبوترهايي است كه به فواره هوش بشري مينگرند.
دست هر كودك ده ساله شهر، خانه معرفتي است.
مردم شهر به يك چينه چنان مينگرند
كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.
خاك، موسيقي احساس تو را ميشنود
و صداي پر مرغان اساطير ميآيد در باد.
پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنياند.
پشت درياها شهري است!
قايقي بايد ساخت.
"سهراب سپهری"
کار مانیست شناسایی (( راز )) گل سرخ ,
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه ی یک برگ بشوییم و سرخوان برویم .
صبح ها وقتی خورشید , در می آید متولد بشویم .
هیجان ها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا, رنگ , صدا, پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای (( هستی ))
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر ,
ازچنار , از پشه , از تابستان ,
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ماشاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.
"سهراب سپهری"
26 / 1 / 1391برچسب: شعر, سهراب, سپهری, کار, ما, نیست, شناسایی, راز, گل, سرخ,به قَلمـِ: »смa«
™
چتر ها را باید بست،
زیر باران باید رفت.
فکر را،خاطره را،زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر،زیر باران باید رفت.
دوست را زیر باران باید دید.
عشق را،زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت،حرف زد،نیلوفر کاشت.
"سهراب سپهری"
26 / 1 / 1391برچسب: شعر, سهراب, سپهری, چترها, را, باید, بست, زیر, باران, باید, رفت,به قَلمـِ: »смa«
™
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید ، عکس تنهایی خود را در آب ،
آب در حوض نبود .
ماهیان می گفتند:
"هیچ تقصیر درختان نیست."
ظهر دم کرده تابستان بود ،
پسر روشن آب ، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید ، آمد او را به هوا برد که برد.
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور درشت ،
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او ، پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ، همت کن
و بگو ماهی ها ، حوضشان بی آب است.
باد می رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا می رفتم.
"سهراب سپهری"
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود
زندگی جذبه دستی است که می چیند
زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا
لمس تنهایی ماه
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است
زندگی مجذور اینه است
زندگی گل به توان ابدیت
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما
زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست
سهراب سپهری
شانزدهمين شعر از دفتر «زندگي خواب ها» :
در تاريكي بي آغاز و پايان
دري در روشني انتظارم روييد.
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم:
اتاقي بي روزن تهي نگاهم را پر كرد.
سايه اي در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسي خود گم كرد.
پس من كجا بودم؟
شايد زندگي ام در جاي گمشده اي نوسان داشت
و من انعكاسي بودم
كه بيخودانه همه خلوت ها را بهم مي زد
در پايان همه روياها در سايه بهتي فرو مي رفت.
من در پس در تنها مانده بودم.
هميشه خودم را در پس يك در تنها ديده ام.
گويي وجودم در پاي اين در جا مانده بود،
در گنگي آن ريشه داشت.
آيا زندگي ام صدايي بي پاسخ نبود؟
در اتاق بي روزن انعكاسي سرگردان بود
و من در تاريكي خوابم برده بود.
در ته خوابم خودم را پيدا كردم
و اين هشياري خلوت خوابم را آلود.
آيا اين هشياري خطاي تازه من بود؟
در تاريكي بي آغاز و پايان
فكري در پس در تنها مانده بودم.
پس من كجا بودم؟
حس كردم جايي به بيداري مي رسم.
همه وجودم را در روشني اين بيداري تماشا كردم:
آيا من سايه گمشده خطايي نبودم؟
در اتاق بي روزن
انعكاسي نوسان داشت.
پس من كجا بودم؟
در تاريكي بي آغاز و پايان
بهتي در پس در تنها مانده بودم.
"سهراب سپهری"
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
|
|