زُلفـــ بَر باآد مَده...

1 PM

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری هفتم www.pichak.net كليك كنيد 


زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

 

ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

 

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر

 

سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

 

زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم

 

طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

 

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم

 

غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

 

رخ بر افروز که فارغ کنی از برگ گلم

 

قد بر افراز که از سرو کنی آزادم

 

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را

 

یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

 

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه

 

شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

 

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس

 

تا به خاک در آصف نرسد فریادم

 

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

 

من از آن روز که در بند توام آزادم

 

 

حافظ

(غزلیات) 

 



24 / 1 / 1391برچسب:شعر,غزل,حافظ,زلف,بر,باد,مده,به قَلمـِ: »смa«

ساقیآ بَرخیـ ــ ــــز...

1 PM

 


ساقیا برخیز و درده جام را

 

خاک بر سر کن غم ایام را

 

ساغر می بر کفم نه تا ز بر

 

برکشم این دلق ازرق فام را

 

گر چه بدنامیست نزد عاقلان

 

ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

 

باده درده چند از این باد غرور

 

خاک بر سر نفس نافرجام را

 

دود آه سینهٔ نالان من

 

سوخت این افسردگان خام را

 

محرم راز دل شیدای خود

 

کس نمی‌بینم ز خاص و عام را

 

با دلارامی مرا خاطر خوش است

 

کز دلم یک باره برد آرام را

 

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن

 

هر که دید آن سرو سیم اندام را

 

صبر کن حافظ به سختی روز و شب

 

عاقبت روزی بیابی کام را

 

حافظ


24 / 1 / 1391برچسب:اشعار,حافظ,ساقیا,برخیز,به قَلمـِ: »смa«

پوشـ ــیده چون جآن میرَوی...

1 PM

 


پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من

 

سرو خرامان منی ای رونق بستان من

 

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو

 

وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من

 

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

 

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم

 

ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا

 

در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم

 

ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو

 

ای شاخه‌ها آبست تو وی باغ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی

 

پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها

 

ای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست

 

اندیشه‌ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من

بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من

 

بر بوی شاهنشاه من هر لحظه‌ای حیران من

 

ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا

 

بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من

ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من

 

ای ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

 

مولانا


24 / 1 / 1391برچسب:شعر,مولانا,پوشیده,چون,جان,میروی,به قَلمـِ: »смa«

بشنـ ـو اَز نِی...

4 PM

بشنو از نی چون حکایت می کند

 

از جدایی ها شکایت می کند

 

کز نیستان تا مرا ببریده اند

 

در نفیرم مرد و زن نالیده اند

 

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

 

تا بگویم شرح درد اشتیاق

 

هر كسی كو دور ماند از اصل خویش

 

باز جوید روزگار وصل خویش

 

من به هر جمعیتی نالان شدم

 

جفت بد حالان و خوشحالان شدم

 

هر كسی از ظن خود شد یار من

 

و ز درون من نجست اسرار من

 

سرّ من از ناله من دور نیست

 

لیك چشم و گوش را آن نور نیست

 

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست

 

لیك كس را دید جان دستور نیست

 

آتش است این بانگ نای و نیست باد

 

هر كه این آتش ندارد نیست باد

 

آتش عشقست کاندر نی فتاد

 

جوشش عشقست کاندر می فتاد

 

نی حریف هرکه از یاری برید

 

پرده هایش پرده های ما درید

 

همچو نی زهری و تریاقی که دید

 

همچو نی دمساز و مشتاقی که دید

 

نی حدیث راه پر خون می کند

 

قصه های عشق مجنون می کند

 

محرم این هوش جز بیهوش نیست

 

مر زبان را مشتری جز گوش نیست

 

در غم ما روزها بیگاه شد

 

روزها با سوزها همراه شد

 

روزها گر رفت گو رو باک نیست

 

تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست

 

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

 

هرکه بی روزیست روزش دیر شد

 

در نیابد حال پخته هیچ خام

 

پس سخن کوتاه باید والسلام

 

بند بگسل باش آزاد ای پسر

 

چند باشی بند سیم و بند زر

 

گر بریزی بحر را در کوزه ای

 

چند گنجد قسمت یک روزه ای

 

کوزه چشم حریصان پر نشد

 

تا صدف قانع نشد پر د’ر نشد

 

هر که را جامه ز عشقی چاک شد

 

او ز حرص و عیب کلی پاک شد

 

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

 

ای طبیب جمله علتهای ما

 

ای دوای نخوت و ناموس ما

 

ای تو افلاطون و جالینوس ما

 

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

 

کوه در رقص آمد و چالاک شد

 

عشق جان طور آمد عاشقا

 

طور مست و خر موسی صاعقا

 

با لب دمساز خود گر جفتمی

 

همچو نی من گفتنیها گفتمی

 

هر که او از هم زبانی شد جدا

 

بی زبان شد گرچه دارد صد نوا

 

چونکه گل رفت و گلستان درگذشت

 

نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت

 

جمله معشوقست و عاشق پرده ای

 

زنده معشوقست و عاشق مرده ای

 

چون نباشد عشق را پروای او

 

او چو مرغی ماند بی پروای او

 

من چگونه هوش دارم پیش و پس

 

چون نباشد نور یارم پیش و پس

 

عشق خواهد کین سخن بیرون بود

 

آینه غماز نبود چون بود

 

آینت دانی چرا غماز نیست

 

زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست...

 

"مولانا"


23 / 1 / 1391برچسب:مولانا,بشنو,از,نی,به قَلمـِ: »смa«

بــ ـیش اَز اینهآ...

4 PM

  


بیش از اینها آه آری

 بیش از اینها می توان خامش ماند

می توان ساعات طولانی

با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت

خیره شد در دود یک سیگار

خیره شد در شکل یک فنجان

در گلی بیرنگ بر قالی

در خطی موهوم بر دیوار

می توان با پنجه های خشک

پرده را یکسو کشید و دید

در میان کوچه باران تند می بارد

کودکی با بادبادکهای رنگینش

ایستاده زیر یک طاقی

گاری فرسوده ای میدان خالی را

با شتابی پر هیاهو ترک میگوید

می توان بر جای باقی ماند 

 در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر

می توان فریاد زد 

با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه

دوست می دارم

می توان با زیرکی تحقیر کرد

هر معمای شگفتی را

می توان به حل جدولی پرداخت

می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت

پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف 

 می توان یک عمر زانو زد

با سری افکنده در پای ضریحی سرد

می توان در گور مجهولی خدا را دید

می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت

می توان در حجره های مسجدی پوسید

چون زیارتنامه خوانی پیر

می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب

حاصلی پیوسته یکسان داشت

می توان چشم ترا در پیله قهرش

دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت

می توان چون آب در گودال خود خشکید

می توان زیبایی یک لحظه را با شرم

مثل یک عکس سیاه مضحک فوری

در ته صندوق مخفی کرد

می توان در قاب خالی مانده یک روز

نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت

می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند

می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت 

می توان همچون عروسک های کوکی بود

با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید

می توان در جعبه ای ماهوت

با تنی انباشته از کاه

سالها در لابلای تور و پولک خفت

می توان با هر فشار هرزه ی دستی

بی سبب فریاد کرد و گفت: 

آه من بسیار خوشبختم

 

" فروغ فرخزاد"

 


23 / 1 / 1391برچسب:فروغ-فرخزاد,بیش,از,اینها,آری,به قَلمـِ: »смa«

بدونــِ شَرحــ...

3 PM

 

 


4 / 4 / 1386برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

مـ َـن پُر اَز وَسـ ـوسه هآی رَفتَنَمـ...

1 AM


مـن پر از وسوسه های رفتنــــــــــــــــــــــم

 

رفتن و رسیـــدن و تــــــــــــــازه شــــــــــدن



إدامه مَطلب

صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 9 صفحه بعد
کسب درآمد پاپ آپ