عآشقتم فروغ...

8 PM

گوشوآری به دو گوشم میآویزم

از دو گیلآس سُرخ همزآد

و به انگشتانم

برگ گل کوکب میچسبانم

کوچه ای هست که در آنجا

پسرآنی که به من عاشق بودند،هَنوز

با آن موهآی درهم و گردنهآی باریک و پآهای لاغر

به تبسم های مَعصوم دخترکی میاندیشند

که یک شب او را

باد با خود بُرد


1 / 11 / 1391برچسب:فروغ,فرخزاد,گوشواری,به,دو,گوشم,می آویزم,,به قَلمـِ: »смa«

ميدآنمـ ، ميتوآنستَمـ...

9 PM


ميدآنم ، ميتوآنستم

 

روزهآيي را برفي بنگرم

 

كه در گذر هِزاران ثانيه ،

 

حسرتـــــِ رسيدنشآن را ، بو ميكشيدم ..

 

ميتوآنستم

 

آن فانوسهاي تاريك در روشني را ، بيابم ..

 

پايان آن جادّه هاي تاريك را

 

به سر منزل مَقصود رسيده ، ببينم ..

 

آنگونه كه نبايَد بنگرم ،

 

و نه آنگونه كه بايَد ..

 

مُدتهاستـــــ كه زيبايي را آنگونه كه بايَد ديده ام ،

 

نه آنگونه كه نبايَد ..

 

نبايَدها را سالهآستـــــ گـُم كرده ام ..

 

بوييدن گلهآ را

 

سالهاستـــــ كه به فراموشي سپرده ام ..

 

آفتاب را ،

 

روشني را گـُم كرده ام ..

 

و من چگونه با چشمآني بسته

 

به إنتهاي آن جادّه نظاره گر شده ام !؟

 

به انتظار آن مُبهم نشسته ام !؟

 

زير چَتري از ترس بايدهآ !؟

 

آمدنهآ !؟

 

از بَهر ِ چه هآ !؟

 

بالهايم شكـ ـسـ ـته استـــــ

چگونه پرواز را بياموزم !؟

 

 

»смa«


27 / 7 / 1391برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

مَرگــــــــــ...

3 PM


مَترسكها را بر قبرستانها بگماريد

 

 

بر فراز ناله در پس صَليبها

 

 

و بر فراز رآندن نكير و منكرها

 

 

ديگر نَخواهند آمد

 

 

و مـ ـن به تو وَعده ميدهم

 

 

در اين لالايي مَهتابـــــ

 

 

در اين تنها آسايش گيتي ،

 

 

واپسين موجوديتـــــ

 

 

مَرگـــــ است و مَرگـــــ

 

»смa«

 


23 / 7 / 1391برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

مُسافر ِ سُهرآبــــــــــ...

3 PM

و ميزبان پُرسيد:


قشنگـــــ يعني چه؟


- قشنگـــــ يعني تعبير عاشقانه اشكال


و عِشق ، تنها عِشق


تو را به گرمي يكـــــ سيبـــــ مي كند مأنوس.


و عِشق ، تنها عِشق


مَرا به وُسعتـــــِ اندوه زندگي ها بُرد ،


مَرا رساند به إمكان يك پرنده شدن.


- و نوشداري اندوه؟


- صِداي خالص اكسير ميدَهد اين نوش...


21 / 7 / 1391برچسب:سهراب,مرا,رساند,به,امكان,يك,پرنده,شدن,,به قَلمـِ: »смa«

مَهتآبـــــــــــ...

1 PM


تو نيز

 

اينجا بنشين

 

زير نور يكدَست و هميشگي مهتاب ،

 

ثانيه هايي جادّه اي را نظاره گر باش

 

شَهري در آن دور دَستها...!

 

و فارغ از هياهو اين دوردست تر

 

به اُفق پنهان زير چراغهايي زيبنده ، بيانديش.!

 

به چگونه زيستن آدميان ،

 

و چگونه مُردن آنها ،

 

و چگونه هر ثانيه مُردن آنها ...!

 

در اين شهر !

 

در اين قانون !

 

زير نورهايي اين چنين رنگين !

و آن چنان فريب دهنده !

 

»смa«


13 / 7 / 1391برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

دَريـــــــــــــآ...

12 AM

شبـــــ ، مَهتابـــــ به نظاره نشسته استـــــ

ميدآنم تاريكي گم خواهَد شد

و ستاره ها همچو گوشوآرهايي آويزان از آسمان


زَمين خاكي را زينتـــــ خواهند داد


و مـ ـن درحالي كه گيسوانم را به آبها خواهَم سپرد ،


نجوا سَر خواهم داد :


كه اي درياي ساكن و مَواج غرقه در روشني مَهتابـــــ !


چنانم غرق در خود كن


و چنانت مسحور مـ ـن گرد


كه ديگر هرگز


پاي برهنه ام نَرمي شن هاي ساحل را حس نكند ؛

گفتن اينكه شن ساحِل ها نَرم استـــــ ،

پس از اين برايم كافيست !

...

 »смa«


12 / 7 / 1391برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

شَرحـِ غزل: ما آزموده‌ايم در اين شَهـ ـ ـ ـر بختـــــِ خويش...

4 PM

 

 
ما آزموده ايم در اين شَهـــــــر بَختــــــــــِ خويش..........بيرون كشيد بايَد از اين ورطه رَختــــــــــِ خويش
ما بَخت و اقبال خود را در اين شهر امتحان كرديم ، بايد از اين بيابان بي راه و نشان بار و بنه خود را جمع كنيم ، برويم..
ورطه : بيابان بي راه و نشان
رخت : بار و بنه


از بس كه دستــــــــــ ميگزم و آه ميكشم..........آتش زدم چو گل به تن لختــــــــــ لختــــــــــِ خويش

از بس كه از پشيماني پشتِ دستِ خود را گزيده ام(پَشيمان شده ام) و آهِ حسرت سر داده ام همچو گل سرخ ، جاي جاي دست و بدن خود را قرمز كرده و به ان آتش زده ام..(برگ برگ گل سرخ به تن لخت لخت تشبيه شده ، "از بس كه از پشيماني خود را گاز گرفته ام مثل برگ گل لخت لخت شده" ، و لخته هاي خون تن خود را به گل آتش تشبيه كرده "از آهِ سوزناكم مثل گل آتش شده "
دست گزيدن : پشيمان بودن
لخت لخت : پاره پاره


دوشم ز بُلبُلي چه خوش آمد كه ميسرود..........گل گوش پَهن كرده ز شاخ درختــــــــــِ خويش:

ديشب چه خوشم امد از آواز خواني بلبلي در حاليكه كه گل نيز به سُروده اش گوش فرا داده بود كه ميگفت:
گوش پهن كردن : گوش فرا دادن


كاي دل تو شاد باش كه آن يار تُندخوي..........بسيار تُندروي نشيند ز بختـــــــــِ خويش
كه اي دل خوش باش كه ان يار آتشين مزاج از بختِ بد خود با چهره درهم و اخمو به سر ميبرد
تُندخو : آتشين مزاج
تُندرو : درهم ، اَخمو


خواهي كه سَختـــــــــ و سست بر تو جَهان بگذرد.........بگذر ز عَهدِ سست و سخن‌هاي سختـــــــــِ خويش
اگر ميخواهي كارهاي مُشكل و آسان دُنيا بر تو به راحتي گذر كنند ، از سست گفتاري و گفتن سخنان ناهنجار دوري كن
عهدِ سُست : پيمان بي دوام
سخن‌هاي سخت : گفتارهاي ناهنجار و سنگين


گر موج خيز حادثه سَر بر فلكـــــــــ زند..........عارف به آب تر نكند رختــــــــــ و پَختــــــــــِ خويش

اگر امواج رويدادهاي زمانه به فلك هم سركشد ، عارف رخت و لباس خود را از تري و آلودگي حفظ ميكند
پَخت : چيزي مثل "بار" در "كار و بار" در اينجا "رخت و پَخت"


اي حافظ ار مُراد ميسر شُدي مدام..........جَمشيد نيز دور نماندي ز تختــــــــــِ خويش
اي حافظ ، اگر دسترسي به آرزوها آسان بود ، جَمشيد از تاج و تختِ خود دور نميماند(از ضحاك شكست نميخورد)
مراد : آرزو
ميسر : به آساني فراهم شدن

 


20 / 6 / 1391برچسب:شرح,غزل,حافظ,ما,آزموده ايم,در اين شهر,بخت,خويش,,به قَلمـِ: »смa«

دلبَستـ ـ ـگي نه ، عـِ ـشـ ـقـــــ...

2 PM

 

مـ ـن خود را با عِشـقـ ورزيدن به بَسي چيزهآي دلپسند ، فَرسـ ـ ـ ـودَمـ..!

درخششـ و شكوهِشآن از إشتياقـِ سوزان و مُداومـِ مـ ـن بدانهآ ، سَرچشمه ميگرفتـــــ...سيري ناپَذير بودَمـ..هَر شور و شوقي برايَمـ با فرسايشـ هَمراه بود ؛ فرسايشي دلپَذير...مَرا كه ملحدي در ميانـِ ملحدآن بودَمـ ، هَميشه آراء دور از هَم ،پيچ و خَمهاي إفراط آميز ، انديشه هآ و واگراييهآ به خود ميخواند...هيچ سرشتي مَرا به خود جَلبـــــ نميكرد ، مگر آنچه مايهء تفاوتش با ديگرآن بود...در اين كار تا آنجا پيش رفتمـ ، كه دلبستگي را از خود راندم ، چون جُز احساسي همگآني چيزي در آن بازنميشناختَم....

دلبستگي نه ، عـِ ـشـ ـقـــــ !

 

"برگرفته از مائده هآي زميني"


13 / 6 / 1391برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

دِلـ ـ ـ ـمـ گرفته اَستــــــــــ...

5 PM

دِلـَم گرفتـ ـه اَستــــــــــ

دِلـَم گرفتـ ـه اَستــــــــــ

به ایوان میرَوم و انگشتانم رآ

بر پـ ـ ـوستــــــــــِ کشیدهء شَبــــــــــ میکشم

چراغهآی رآبطـ ـ ـ ـه تاریکند

چرآغهای رابطـ ـ ـ ـه تاریکند

کـَسی مـ ـرا به آفتابــــــــــ مُعرفی نخواهد کرد

کـَسی مـ ـرا به میهمانی گنجشکـ ـها نخواهد بُرد

پَروآز را به خاطِر بسپار

پَرنده مُردنی استــــــــــ!


"فُروغ فَــرُّخزآد"


12 / 6 / 1391برچسب:شعر,فروغ,فرخزاد,دلم,گرفته,است,,به قَلمـِ: »смa«

رَقــــ ـ ـ ـ ـص...

6 PM

             

و اکنون ديگر
ديگر چگونه يک نفر به رَقص بر خواهد خاست
و گيسوان کودکيش را
در آبهاي جاري خواهد ريخت
و سيب را که سرانجام چيده است و بوييده است
در زير پا لگد خواهد کرد؟
.

 

.
آن روز هم که دَستهاي تو ويران شد بآد مي آمد
ستاره هاي عزيز
ستاره هاي مقوايي عزيز
وقتي در آسمان، دروغ وزيدن ميگيرد
ديگر چگونه مي شود به سوره هاي رسولان سر شکسته 
پناه آورد؟ 
ما مثل مرده هاي هزاران هزار ساله به هم مي رسيم و آنگاه
خورشيد بر تباهي اجساد ما قضاوت خواهد کرد.
من سردم است
من سردم است و انگار هيچوقت گرم نخواهم شد
اي يار اي يگانه ترين يار «آن شراب مگر چند ساله بود؟»

 

 

"فُروغ فرخزآد"

 


10 / 6 / 1391برچسب:,به قَلمـِ: »смa«

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
کسب درآمد پاپ آپ