2 PM
|
2 PM 1 AM
هر شب ِ من رویای فرداییست که پایانش ، امشبم را خط بزند ؛ اما گویی هر شب ، یک شب است. 8 PM
*خوب بود میتوانستم کاسهء سر خودم را باز بکنم و همهء این تودهء نرم خاکستری پیچ پیچ کلهء خودم را در آورده بیاندازم دور،بیاندازم جلو سگ.
*همه از مرگ میترسند،من از زندگی سمج خودم.
*نه،کسی تصمیم خودکشی را نمیگیرد،خودکشی با بعضیها هست.در خمیره و در سرشت آنهاست،نمیتوانند از دستش بگریزند.این سرنوشت است که فرمانروایی دارد ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خودم را درست کرده ام،حالا دیگر نمیتوانم از دستش بگریزم،نمیتوانم از خودم فرار بکنم.
*اصلاً مرده شور این طبیعت مرا ببرد،حق به جانب آنهایی است که میگویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است،بعضیها خوش به دنیا می آیند و بعضیها ناخوش.
*افسوس میخوردم ،که چرا به جای آنها نیستم.با خودم فکر میکردم:اینها چقدر خوشبخت بوده اند!...به مرده هایی که تن آنها زیر خاک از هم پاشیده شده بود رشک میبردم.هیچوقت یک احساس حسادتی به این اندازه در من پیدا نشده بود.بنظرم می آمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتی است که به آسانی به کسی نمیدهند.
*با خودم میگفتم شاید در دنیا تنها یک کار از من برمی آید: میبایستی بازیگر تئاتر شده باشم!...
..........بقیه در ادامه مطلب..........
إدامه مَطلب7 PM چه تنهآیی عَجیبی! پدر خیال می کرد آدم وقتی در حُجره ی خودش تنهآ باشد، تنهاست، نمی دآنست که تنهایی را فقط در شلوغی می شود حِس کرد.
سَمفونی
مُردِ
گان 7 PM
5 PM خوب بود میتوانستم کاسهء سَر خودم را باز بکنم و همهء این تودهء نرم خاکستری پیـچ~~پیچ کلهء خودم را درآورده بیاندازم دور،بیاندازم جلو سگ... ..... صادق هدآیت/زنده بگور
نه، کسی تصمیم خودکشی را نمیگیرد،خودکشی با بعضیهآ هَست.در خمیره و در سرشتِ آنهاست،نمیتوانند از دستش بگریزند.. ..... صآدق هدآیت/زنده بگور
شلوغ است از هَمهمهء شبآنان سردِ یخ زده که به قطره ای خشک تر از خشک سیرآب نکرده اند تشنهء خاکِ بی رمق ات را، سر به زیر بیافکن
»сма«
6 PM
در دیدگان آینه ها گوئی
حرکات و رنگها و تصاویر وارونه منعکس میگشت و بر فراز سر دلقکان پست و چهرهء وقیح فواحش یک هالهء مقدس نورانی مانند چتر مشتعلی میسوخت مرداب های الکل با آن بخارهای گس مسموم دآنلود دکلمه "آیه هابی زمینی" با صدای فروغ انبوه بی تحرک روشنفکران را و موشهای موذی اوراق زرنگار کتب را در گنجه های کهنه جویدند خورشید مرده بود خورشید مرده بود ، و فردا در ذهن کودکان مفهوم گنگ گمشده ای داشت
6 PM 2 AM
روزها به سآن شبی تاریک در سکوتِ خفقان آور یک رویآ مُبهم ولی سرد به شب می رسند اندکی بیش نمانده از غروبِ روشنی که خیال کرده ای بیدآری پینه دوز شب را همچون پآره ای شکافته به شبی دیگر وصله کرده و خالیست رد پای روزهآی شلوغ در پیچ و تآبِ اندیشه های یک شب.. شاید خوب است تجربهء گم شدن روزهآ
»смa« 8 PM
|
||